قصه را که میدانی؟ قصه مرغان و کوه قاف را ، قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را؟ قصه سیمرغ و آینه را؟ قصه نیست، حکایت تقدیر است که بر پیشانیم نوشته اند. -اما چه کنم با هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز ، هر بامداد صدایم می زند و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم که هر روز بهانه یی می آورد. بهانه های کوچک بی مقدار بهار که بیاید دیگر رفته ام بهار ،بهانه رفتن است حق با هدهد است که می گفت : رفتن زیبا تر است، ماندن شکوهی ندارد گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟ می روم، باید رفت ، در خون تپیده و پرپر سیمرغ ، مرغان را در خون تپیده دوست تر دارد هدهد بود که این را به من گفت راستی اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفته ام ، یعنی شعله ورم ! یعنی سوختم، یعنی خاکسترم را هم باد برده است می روم از هرجا که رسیدم ، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت می دانم این کمترین شرط جوانمردی ست بدرود ، رفیق روزهای بی قراری ام ! قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانه سیمرغ آنجا که جز بال و پر سوخته ، نشانی ندارد
قصه را که میدانی؟
قصه مرغان و کوه قاف را ، قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را؟
قصه سیمرغ و آینه را؟
قصه نیست، حکایت تقدیر است که بر پیشانیم نوشته اند.
-اما چه کنم با هدهدی
که از عهد سلیمان تا امروز ، هر بامداد صدایم می زند
و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم
که هر روز بهانه یی می آورد. بهانه های کوچک بی مقدار
بهار که بیاید دیگر رفته ام
بهار ،بهانه رفتن است
حق با هدهد است که می گفت : رفتن زیبا تر است، ماندن شکوهی ندارد
گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم
بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟
می روم، باید رفت ، در خون تپیده و پرپر
سیمرغ ، مرغان را در خون تپیده دوست تر دارد
هدهد بود که این را به من گفت
راستی اگر دیگر نیامدم،
یعنی که آتش گرفته ام ، یعنی شعله ورم ! یعنی سوختم، یعنی خاکسترم را هم باد برده است
می روم از هرجا که رسیدم ، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت
می دانم این کمترین شرط جوانمردی ست
بدرود ، رفیق روزهای بی قراری ام !
قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانه سیمرغ
آنجا که جز بال و پر سوخته ، نشانی ندارد
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است ،
مثل تنها مردن !
□
...
و اکنون تو با مرگ رفته ای ؛
و من این جا تنها به این امید دم می زنم که با "هر نفس" ،
"گامی" به تو نزدیک تر می شوم و ...
این زندگی من است .
□
دوست داشتن از عشق برتر است .
و من هرگز خود را
تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند ،
پایین نخواهم آورد .
*دکتر علی شریعتی