یک متفکر عرب ، رفت تا با یک استاد صوفی ایرانی ملاقات کند . تمام شب کنار هم ماندند و درباره ی دین صحبت کردند ، و همین که اولین پرتوهای روز تابید ، متفکر عرب گفت :
چه شب مبارکی بود امشب ! نشستیم و درباره ی مسائل مهم صحبت کردیم ؛ بسیار بهتر از این بود که شب را تنها و با کتاب هایم می گذراندم.
استاد صوفی گفت : چه شب وحشتناکی بود . وقت مان تلف شد .
مرد عرب با تعجب پرسید : چرا ؟
صوفی پاسخ داد : تمام وقت ، شما می خواستید چیزی بگویید که مرا خوشحال کند ، و من می خواستم جواب هایی بدهم که شما را راضی کند. به جای این که به تفاوت هایمان بپردازیم و بفهمیم که تنها در این صورت می توانیم تکامل پیدا کنیم ، سعی کردیم همدیگر را خوشحال کنیم . ترجیح می دادم این وقت را به دعا بگذرانم . این گونه شخص مناسبی را راضی می کردم : خدا را .
سلام علیکم!
خوب بود. تو مایه هایی بودکه سبک مطالبش به درد خوندن میخوره...ولی عزیز! منبع نمی دی؟ خصوصآ اون آرشیوها مثل 10 نکته درباره اینشتاین و ....ممنون میشم....