مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشم هایش را بست!
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار می گم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت می شی، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی. مثل اون دوتا. می بینی؟ آهای! با توام! می شنوی؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید.
مددکار: این یکی که از همه بزرگ تره شاهه، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور می تونه حرکت کنه، راست، چپ، ضربدری... خلاصه مهره اصلی همینه. فهمیدی؟
پیرمرد گفت: ش ش شااا ه… و و وزیـ ـ ـ ـررر
مددکار: آفرین..این دوتا هم که از شکلش معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دو تا اسب جنگی. چطوره؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن. و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن، هشت تا! می بینی! درست مثل یک ارتش واقعی! هم می تونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی، دیدی چقدر ساده بود. حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟؟
پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟؟؟ اونا تو بازی نیستن؟؟
اواخر مهر ماه بود یا اوایل آبان درست خاطرم نیست. با یکی از دوستام داریم برمی گردیم خونه. ماشین جلویی بعد از کلی ویراژ دادن بالاخره وسط خیابون وای میسه و یه دختر ازتوش می پره بیرون و شروع می کنه به دویدن. ماشینو نگه می دارم و می گم بیا بالا. یه پسر با یه قیافه ی عصبانی میاد جلو. دستمو می برم توی کیفم که اسپری رو از توش در بیارم که دوستم نمی ذاره. حق هم داره. کسی رو سوار کردیم که نمی دونیم کیه و حالا اگه بخوایم یه بلایی هم سر پسره بیاریم دیگه هیچی. درها رو قفل می کنم و دستم رو می ذارم روی بوق. وقتی همه بر می گردن و ما رو نگاه می کنن پسره می ترسه و میره. می خوام بهش بگم پیاده شه اما با اون همه آدم که دارن نگاه می کنن پشیمون می شم. می ریم جلوی پارک. بر می گردم بگم برو پایین که چشمم به صورتش میوفته. مانتوی تنگ کوتاهش خونیه تمام ترکیب صورتش به هم ریخته و از ترس می لرزه. به دوستم می گم بریم پایین. می نشونیمش روی یه نیمکت. دوستم زود جوش میاره: ببین می دونم حالت بده ولی تقصیر خودته. باباجان ماها وقتی میاییم بیرون مدام دلشوره داریم چیزی نشه و کسی گیر نده تو که ماشالا ما رو هم روسفید کردی حالام به خیر گذشت پاشو برو خونه و اگه راست می گی دیگه اینجوری نیا بیرون. دلم می سوزه واسش. دستاش یخه یخه. ریملش توی کل صورتش پخش شده اما به نوع ترکیب بندی رنگها که نگاه کنی و نوع خطوط متوجه می شی کار یه تازه کاره که فقط خواسته زیادی جلبه توجه کنه. بهش میگم: تو که این کاره نیستی. چیو می خواستی ثابت کنی؟ هیچی نمی گه. می گم: نکنه بهت نارو زدن و مثلا می خواستی از همه ی پسرا انتقام بگیری؟ یه دفعه می پره به من که: انتقام؟ نه می خواستم بکشمش. می خوام همشونو بکشم. بعد زانوهاشو بغل می کنه و با یه حالت عصبی همش می گه: می کشمشون. همه رو می کشم. تیکه تیکشون می کنم همه رو می کشم. دست خودم نیست بغلش می کنم: چته؟ می زنه زیر گریه. خیلی طول می کشه تا آروم شه. سحر می ره به خونه هامون زنگ می زنه. بهونه میاره که دیر می ریم. اونم کم کم نفسهاش آروم و طولانی میشه. آروم می گم: دیر شده. می خوای برسونمت؟ دست میکنه تو کیفش و چند تا ورق می ده دستم: بخون. ماله خواهرمه. خودکشی کرد. 15 سالشه. بابا و مامانم دیونه شدن. دیگه هیچی سر جاش نیست. می خوام همشونو بکشم. خودم بکشمشون. و دوباره می زنه زیر گریه. دارم نامه ها رو می خونم. تا حالا حس کردی هر چی عمیق تر نفس می کشی کم تر اکسیژن بهت می رسه؟
نامه ها که تموم شد تمام وجودم درد بود و نفرت. نمی تونستم نصیحتش کنم. خودم به کسی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم. مگه ما آدما چقدر سقوط کردیم؟ تا چه حد پایین اومدیم؟ می خوایم کجا بریم؟ توضیح می ده که تازه اینجا اومدن. خواهرش منطقه رو بلد نیست. واسه ی همین با دختر همسایه که پیش دانشگاهیه میاد و میره. می گه خواهرم ساعت آخر بیکار بوده می ره پیش دانشگاهی. دختر همسایه هم بی اجازه از مدرسه می زنه بیرون که واسه اش تاکسی بگیره و زود برگرده مدرسه. چون خیلی عجله داره به اولین ماشین می گه و می ره اما متوجه می شه یکی از پسرا که عقب بوده میاد پایین و دختره رو هول می ده تو و بعد خودش می شینه. دختر همسایشون شروع می کنه به جیغ و داد و دویدن دنبال ماشین و همون موقع موضوع رو به 2 تا پسر موتور سوار می گه که اونا میوفتن دنبال ماشین. گفتم کجاس الان. گفت: به سحر گفتم وقت ملاقات تا کیه؟ گفت مهیار ما اون جا کار می کنه بریم. وقتی رفتیم خواب بود. مامانش ما رو که دید کاملا ناراحتیش از حضور ما مشخص بود و از اون بدتر از سر و وضع دخترش جا خورد. روی پهلوی دختر 15 ساله بخیه های مربوط به جای چاقو بود. تمام زیر گردنش بریده شده بود. لب ها و چشماش پف کرده بود. هر چند وقت یه بار حالتی مثل تشنج داشت و ...!
بهش که نگاه می کردم یاد نامه هاش می افتادم. رگ دستشو زده بود. کاش می تونستم توضیح بدم دقیقا چه احساسی داشتم. کاملا درک می کردم چرا خواهرش تصمیم گرفته بود با او ظاهر بیاد بیرون و هر پسری که جلوش وای میساد رو بکشه. احساس می کردم به حالتی رسیدم که اگه اون 3 نفر رو پیدا کنم واقعا می تونم هر بلایی سرشون بیارم و ازش لذت ببرم! کلماتی که ستاره می گفت اصلا مفهم نبود اما درد و احساسش رو می شد حتی لمس کرد. من تیکه هایی از نامه رو اینجا می ذارم اما چون یه مقدار خوانا نیستن خودم متنها رو زیرشون می نویسم. آجی من دیگه همه چیمو از دست دادم. آجی نمی ذارم. نمی ذارم اونا خلاص باشن. بابا می گه خدا رحم کرده چون ستاره هنوز دختره. مامان می گه ممکن بود از این بدتر بشه حالا که نشده خدا رو شکر بگین و رو همه چی سرپوش بذارین تا ستاره بتونه زندگی کنه. آجی بابا نمی دونه من چی دیدم. آجی بابا نمی دونه به من چی گذشت. آجی بابا نمی فهمه ستاره چه حالی داشت وقتی 2 تا مرد داشتن لباساشو می کندن. آجی بابا نمی دونه چی به سر ستاره اومده. هیچکی نمی دونه. بابا می گه ستاره چیزیش نشده. کاش کشته بودنم. بابا نمی فهمه حرفامو. یعنی نمی دونه. همه ی لباسای ستاره شو همون جا توی ماشین در آوردن. می فهمی؟ اون شب که بغل مامان بودم و از خواب پریدم و اینو گفتم فرداش منو برد دکتر که ببینه دخترم یا نه. نفهمید من چه حالی داشتم. نفهمید چه عذابی کشیدم. وقتی فهمیدن دخترم بابا رو دیدی رفت سجده؟ می گفت خدا شکرت. اولش که خواستم سوار شم یکی اومد پایین و گفت من الان پیاده می شم. خواستم سوار نشم که هولم داد تو. بعد اون یکی چاقوشو گذاشت رو کمرم و گفت ساکت. رانندهه گفت بی پدرا افتادن دنبال ما. بعد اون یکی که سمت چپم بود چاقوشو فشار داد و گفت خفه. اون طرفی دستشو کشید رو پام. خودمو کشیدم سمت چپ که یه دفعه چاقوش یک ذره رفت توی پهلوم. تازه گریم گرفت و جیغ زدم. که یه دفعه چاقوشو کرد توی پهلوم. اون یکی ازش گرفت و گذاشت رو گلوم گفت خفه تا کاریت نکنم. آجی هر چی گریه می کردم می خندیدن. التماس که می کردم بدترین حرفای دنیا رو می زدن و می گفت بگو. خوبه. خوشم میاد. بگو. از اون طرف از پسرهای عقبی خیلی ترسیدن اما رانندهه می گفت در می ریم. حالم به هم می خوره. من که باعث شدم مامان و بابا از هم فاصله بگیرن. من که باعث شدم این همه بدبخت بشیم واسه چی زنده بمونم؟ بذار ستاره بمیره شاید بابا روش بشه سرش رو بالا کنه. شاید حالا که مردم بره پیش پلیس. بره بگه ستاره چی شد. اگه من بمیرم دیگه سر شکسته نیستین. اگه من بمیرم شاید پیداشون کنن. کاش بمیرم. آجی مامانمو مواظب باش. نذار زیاد غصه ی منو بخوره. نذار بابا بیش تر از این خورد بشه. آجی خیلی دوستون دارم. کاش فدای شما می شدم و این جوری با رسوایی تنها نمی شدیم. آجی می ترسم. خیلی. آجی شاید اگه به خدا بگم چرا این کار رو کردم منو ببخشه. مگه نه؟ آجی تو رو خدا مواظب همه باش. خیلی دوست دارم .... مهربونم. ستاره ای که همیشه اذیتت کرد و آخرشم سر شکسته. ولی به خدا من نخواستم. به خدا من مقصر نبودم. 10 دقیقه وحشت برای دختر 15 ساله بالاخره تموم میشه. به این شرط که موتوری ها برن و اونا هم قبول می کنن. می خوان بعد از اینکه دختره رو گرفتن یکیشون دوباره بره دنبالشون و یه جوری به پلیس هم خبر بدن اما وضعیتی که دختر نیمه برهنه ی خون آلود داشته حواسشون رو پرت می کنه و هر سه نفر فرار می کنن. موتوری ها هم ترجیح می دن زودتر دختر رو به بیمارستان برسونن اما از ترس اینکه مشکلی واسه ی خودشون ایجاد بشه می رن به مدرسه ی پیش دانشگاهی و ستاره ی نیمه جون رو تحویل خونوادش که اون جا بودن می دن. مرگ عزیز ترین آدما بعد از یه مدت عادی می شه فراموش میشه چون یه روال عادیه و چون حقه. اما تجاوز نه عادی میشه نه فراموش میشه چون نه یه روال عادیه و نه حق.
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت. بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا از سردار پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آن گاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیز توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!