اهورای من

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.امتحان ریشه هاست؛ ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

اهورای من

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.امتحان ریشه هاست؛ ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

نیایش

الهی! همه به تن غریبند و من به جان و دل غریبم، همه در سفر غریبند و من در حضور غریبم.

الهی! اگر بردار کنی، رواست، مهجور مکن، و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن.

الهی! عاجز و سرگردانم نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم.

الهی! مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را.

کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنی، بنده ی آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی!تو آنی که گفتی من آنم! آنی.

الهی! حاضری چه جویم؟ ناظری چه گویم؟

الهی! همچون بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم.

الهی! فاسقان زشتند، زاهدان مزدور بهشتند،
ای منعم و توّاب و ای آفریننده ی خلقان از آتش و آب،
فریادرس از ذلّ حجاب و فتنه ی اسباب شوریده و دل خراب.بر رخ از خجالت گرد داریم و در دل از حسرت درد داریم و روی از شرم گناه زرد داریم، اگر بر گناه مصرّم، بر یگانگی مقرّیم.در دلهای ما جز تخم محبت مکار و بر جان های ما جز باران رحمت مبار .

میم مثل مادر

کودکی که آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟»
اما خدا وندبرای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعاکنی.»
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ »
- «فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.»
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما راببینم ، ناراحت خواهم بود.»
خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:
«نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کنی .»

دلتنگی

گاهی وقتها اونقدر خوشبختی به آدم نزدیک میشه که باورکردنی نیست.
فکر میکنی برای خوشبخت بودن باید کسی بیاد و بهت بگه تو آدم خوشبختی هستی!
تصور هم نمیکنی که ممکنه آدم خوشبختی باشی.من کجا و خوشبختی کجا؟ شوخی میکنی!
باز هم طلوع خورشید. باز هم صبح. باز هم صبحانه! مثل هر روز.
باز هم دیدن. باز هم شنیدن. باز هم دویدن. باز هم خوردن! چه کسل کننده!
و تو با بیرحمی تمام، اسمش رو میذاری "زندگی روزمره".
وقتی روزها گذشت تازه میفهمی تو از دنیای خودت چیزی بیشتر از اون نمیخواستی.
احساس میکنی از همون سلامی که به نظرت فقط یک سلام ساده بود بوی گل و گلاب میومد.
اون شب هایی که خسته تر از همیشه می خوابیدی آرام ترین و زیباترین خوابهای دنیا رو میدیدی.
تازه برق چشمان آدمهای دیروز رو درک میکنی.چشمهایی که شاید هرگز از خوابت هم گذر نکنن.
دوباره حجم غمی سنگین.
نگاهی حسرت بار به گذشته.
و طنین یک موسیقی حزن انگیز در گوش.
ناگهان دلتنگ روزهایی میشی که فکر میکردی راحت فراموش میشن.
و تو با خود می اندیشی که آیا
کسی هست تا دلتنگیهام رو با او قسمت کنم؟