قصه عینکم قسمت اول
به قدری این
حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد.
گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظهام
باقی است.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم خیال میکردم عینک مثل
تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگیمأبی
است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دایی جان میرزا غلامرضا ـ که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات
از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت، به طوری که از
مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینکی بود که دیده
بودم. علاقه دایی جان به واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای
دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل میکردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه
دراز بود. ننه ـ خدا حفظش کند ـ هر وقت برای من و برادرم
لباس میخرید نالهاش بلند بود.
متلکی میگفت که دو برادری مثل علم یزید میمانید. دراز
دراز، میخواهید بروید آسمان
شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمیدید.
بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسوست. چون تابلو سیاه را
نمیدیدم، بیاراده در همه کلاسها به
طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همه شما مدرسه رفتهاید و میدانید که نیمکت اول مال بچههای کوتاه قدست. این دعوا در کلاس بود. همیشه با بچههای
کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم،
طفلکها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و
لوطی بازیهای خارج از کلاس تسلیم میشدند. اما کار بدین جا
پایان نمیگرفت. یک روز معلم خودخواه لوسی دم در مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچهها رسید. همینطور
که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پریده
بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت:
«چشت کوره؟ حالا دیگر پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو کوچه میبینی و سلام نمیکنی!؟»
معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد میشده، من او را ندیدهام و سلام نکردهام. ایشان
عم عملم را حمل بر تکبر و گردنکشی کرده، اکنون انتقام
گرفته مرا ادب کرده است.
در خانه هم بیدشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام که بلند میشدم چشمم نمیدید، پایم به لیوان
آبخوری یا بشقاب یا کوزة آب میخورد.
یا آب میریخت یا ظرف میشکست. آن وقت بیآنکه بدانند و
بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت.
مادرم شماتتم میکرد، میگفت: به شتر افسار گسیخته میمانی.
شلخته و هردمبیل و هپل و هپو هستی،
جلو پایت را نگاه نمیکنی. شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی.
بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیمه کورم. خیال میکردم
همه مردم همین قدر میبینند!
لذا فحشها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش میکردم
که با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی
است؟ دائماً یک چیزی به پایت میخورد و رسوایی راه میافتد.
اتفاقهای دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم، اما
پایم به توپ نمیخورد، بور میشدم. بچهها میخندیدند. من به رگ
غیرتم برمیخورد. دردناکترین صحنهها یک شب نمایش پیش آمد.
یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبدهباز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچهها برای
دیدن چشمبندیهای او به نمایش میرفتند. سالن مدرسه شاپور
محل نمایش بود. یک بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد
اول و دومی یک بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمیگنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخر سالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریکبین
شدم، یارو وارد سن شد، شامورتی را در آورد، بازی را شروع
کرد. همة اطرافیان من مسحور بازیهای او بودند. گاهی حیرت
داشتند، گاهی میخندیدند و دست میزدند ـ اما من هر چه چشمم
را تنگتر میکردم و به خودم فشار میآوردم درست نمیدیدم. اشباحی به چشمم میخورد. اما تشخیص نمیدادم که چیست و کیست و چه میکند. رنجور و وامانده دنبالهرو شده بودم. از پهلو دستیم میپرسیدم : چه میکند؟ یا جوابم نمیداد
یا میگفت مگر کوری نمیبینی. آن شب من احساس کردم که
مثل بچههای دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است.
فقط حس کردم که نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی
وجودم را گرفت.
بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلتهایم
را که ناشی از نابینایی بود حمل
بر بیاستعدادی و مهملی و ولنگاریم میکردند. خودم هم با آنها
شریک میشدم.
با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده بود. همانطور که در بندر
یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا میآمدند و با اسب و استر و
الاغ به عنوان مهمانی لنگر میانداختند و چندین روز در خانه ما
میماندند، در شیراز هم این کار را تکرار میکردند. پدرم از بام افتاده بود، ولی دست از عادتش برنمیداشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به
سمساری رفته بود، مهمانداری ما پایان نداشت. هر بیصاحب
ماندهای که از جنوب راه میافتاد، سری به خانه ما میزد. خداش
بیامرزد، پدرم دریا دل بود. در لاتی کار شاهان را میکرد،
ساعتش را میفروخت و مهمانش را پذیرایی میکرد. یکی از این مهمانان یک پیرزن کازرونی بود. کارش نوحهسرایی برای زنان بود. روضه میخواند. در عید
عمر تصنیفهای بندتنبانی میخواند، خیلی حراف و فضول
بود. اتفاقاً شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچهها خیلی او را
دوست میداشتیم. وقتی میآمد کیف ما به راه بود. شبها قصه میگفت.
گاهی هم تصنیف میخواند و همه در خانه کف میزدند. چون
با کسی رودرباسی نداشت، رک و راست هم
بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان میگفت، ننه خیلی او
را دوست میداشت.
اولاً هر دو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند.
ثانیاً طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با
خشونت سرزنش میکرد که چرا دو زن دارد و
بعد از مادرم زن دیگری گرفته است؛ خلاصه مهمان عزیزی بود.
البته زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه ازین کتب تغزیه و مرثیه بود همراه داشت. همة این کتابها را در یک بقچه میپیچید. یک عینک هم داشت، از
آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک کهنه بود. به
قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود. اما پیرزن کذا به جای
دسته فرام یک تکه سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند را میکشید
و چند دور، دور گوش چپش میپیچید.
من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اولاً کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره، از روی
بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به
چشمم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم
بگذارم و دهنکجی کنم. آه هرگز فراموش نمیکنم!