اهورای من

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.امتحان ریشه هاست؛ ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

اهورای من

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.امتحان ریشه هاست؛ ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

دوستانی که به این سایت علاقمندند و از اون بازدید می کنن حتما از لینک زیر هم  بازدید کنن و نظرشون رو بزارند. 

http://mosaferkochak.blogsky.com/

"براى زندگى کردن زنده اى!"

زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود. غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود، که او هم کم کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند. اما با وجودی که لب به غذا نمی زد و دائم در حال بیماری و آه و ناله بود، اما فرشته مرگ به سراغش نمی آمد و او نفس می کشید. سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد.
شیوانا با تعجب به سر و صورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید: "آیا او در زمان حیات شوهرش هم اینقدر ژولیده و به هم ریخته بود؟" دختر زن گفت: "اصلا!!! مادرم دائم به خودش می رسید و لباس های تمیز و نو می پوشید و موهایش را رنگ می کرد و سعی می کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوان تر بنماید. اما بعد از فوت پدر او دیگر به سر و وضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است. "شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت: "برای مردن شتاب مکن. اگر زنده ای برای این نیست که بمیری، بلکه برای این است که زندگی کنی. مرده ها هم می میرند تا زندگی نکنند. برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن. لباس های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر. وقت مردنت که فرا برسد، آن موقع دست از زندگی بکش. برخیز و برو."
هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا این بار در چهره زن رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم تر و سرحال تر از قبل است. همچنین لباس های زن تمیز و سر و صورت و ظاهرش هم رو به راه تر از قبل بود.
شیوانا از زن پرسید: "اکنون زندگی را چگونه می بینی؟" زن سالمند لبخندی زد و گفت: "تازه متوجه می شوم که زنده هستم، تا زندگی کنم و مرده ها می میرند تا زندگی نکنند. بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده ها رفتار کنم. به همین سادگی!"

"شطرنج"

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشم هایش را بست!
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار می گم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت می شی، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی. مثل اون دوتا. می بینی؟ آهای! با توام! می شنوی؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید.
مددکار: این یکی که از همه بزرگ تره شاهه، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور می تونه حرکت کنه، راست، چپ، ضربدری... خلاصه مهره اصلی همینه. فهمیدی؟
پیرمرد گفت: ش ش شااا ه… و و وزیـ ـ ـ ـررر
مددکار: آفرین..این دوتا هم که از شکلش معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دو تا اسب جنگی. چطوره؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن. و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن، هشت تا! می بینی! درست مثل یک ارتش واقعی! هم می تونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی، دیدی چقدر ساده بود. حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟؟
پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟؟؟ اونا تو بازی نیستن؟؟