اهورای من

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.امتحان ریشه هاست؛ ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

اهورای من

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.امتحان ریشه هاست؛ ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

به یاد پیراحمد آباد زنده یاد محمد مصدق

چه کسی جای چه کسی نشسته؟

می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.
جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.  جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان
 کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که
 دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.
 
با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.

"ناتوانى"

دوستم هانسزیمر حادثه شدیدی با موتور سیکلت داشت و دست چپش از کار افتاد. "خوشبختانه من راست دستم" او این را در حالی گفت که داشت با مهارت برایم یک فنجان چای می ریخت. "چیزهایی که می توانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است." با وجود آن که انگشت های دستش را از دست داده بود در کم تر از یک سال آموخت که با یک هواپیما پرواز کند. اما یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانی، هواپیمایش دچار مشکل موتوری شد و سقوط کرد. او زنده ماند، اما از سر تا پا فلج شد.
من او را در بیمارستان ملاقات کردم. او به من لبخند زد. گفت: "چیز مهمی اتفاق نیفتاده که خیلی مهم باشد." "چه چیزی است که من باید تصمیم بگیرم که انجام دهم!" زبانم بند آمده بود. فکر کردم که دوستم دارد فقط تظاهر می کند و وقتی که من بروم او شروع به گریه کرده و به وضع خود تاسف می خورد. این ممکن است همان چیزی باشد که او در آن روز انجام داد، اما او هنوز تمام نشده بود. زندگی هنوز بعضی شگفتی های ظریف برایش ذخیره کرده بود. او زن زندگیش را در طی کنفرانس افراد معلول ملاقات کرد.
او یک سیستم نوشتن دیجیتال که به دستورات صوتی پاسخ می داد اختراع کرد و میلیون ها کپی از کتابی که بسط سیستم جدید نوشته بود فروخت. در پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشت: "قبل از آنکه فلج شوم، می توانستم یک میلیون کار مختلف را انجام دهم، اما اکنون فقط می توانم 990000 تای آن را انجام دهم."
اما چه شخص معقولی بخاطر 10000 چیزی که دیگر نمی تواند انجام دهد نگران است، در حالی که 990000 تا باقیمانده است؟

"تار عنکبوت"

بدکاری هنگام مرگ ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: "کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن." مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم می زد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود.
ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل کرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آن ها را به پایین هل داد.
در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنید که ملکه می گوید: "شرم آور است که خودخواهی تو، همان تنها خیر تو را به شر مبدل کرد."